جدول جو
جدول جو

معنی شله ماش - جستجوی لغت در جدول جو

شله ماش
(شُلْ لَ / لِ)
کته ای از ماش و برنج. آش از ماش. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاه مات
تصویر شاه مات
حالتی که مهرۀ شاه مات شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شه مات
تصویر شه مات
در ورزش شطرنج هنگامی که مهرۀ شاه مات شود
فرهنگ فارسی عمید
(شُلْ لَ / لِ)
هنگام بلوغ دختر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَهْ)
شاه باش. در تداول عامه، سکه یا نقل که بر سر داماد و عروس نثار کنند. نثار. رجوع به شاه باش و شاباش شود
لغت نامه دهخدا
(شَهْ)
شاه مات. در اصطلاح بازی شطرنج نمایندۀ حالت مغلوب شدگی. کلمه ای است که دربازی شطرنج گویند یعنی شاه کشت شد و شاه مات شد. (از ناظم الاطباء). شکست سخت. مغلوب کامل:
هم از توست شه مات شطرنج بازان
تو را مهره زاده بشطرنج بازی.
ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
ایا وزیر همایون محترم که جهان
مسخّر عمل تست ازپی شه مات.
سوزنی.
بدان آمد که یک منصوبه بازد
که با پیلان بهم شه مات سازد.
نظامی.
چو میمردند میگفتند هیهات
کزین بازیچه دور افتاد شه مات.
نظامی.
- شه مات شدن، مات شدن شاه در بازی شطرنج:
جهان رختت همی برد و همی شه مات خواهی شد
اگر نه مدبری پس با جهان شطرنج چون بازی.
ناصرخسرو.
از اسب پیاده شو بر نطع زمین رخ نه
زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان.
خاقانی.
- شه مات کردن، مات کردن شاه کسی را در بازی شطرنج.
- ، مجازاً، مغلوب کردن: و هر منصوبه که شناخت میباخت تا شاهزاده را شه مات کند. (سندبادنامه ص 160).
، کنایه از نیست شدن و استیصال و شکست خوردن و باختن باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ کَ)
دهی است از دهستان چرداول بخش شیردان چرداول شهرستان ایلام. سکنۀ آن 150 تن. آب آن از چشمه. محصول عمده آنجا غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
نام گیاهی است که دانه های آن را بنشن نامند. (از یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ لَ / لِ)
بیدمشک را گویند و عربان بهرامج خوانند. (برهان) (آنندراج) (الفاظ الادویه) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
شه مات، ماتی در بازی شطرنج، (ناظم الاطباء)، اعلام مات شدن شاه، هنگامی که شاه شطرنج را مات کنند گویند: ’شاه مات’، یعنی شاه مات شده:
شطرنج ملک باخت ملک با هزار شاه
هر شاه را بلعب دگر شاه مات کرد،
عسجدی
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان باسک بخش سردشت شهرستان مهاباد. سکنۀ آن 457 تن. آب آن از چشمه. محصول عمده آنجا غلات، توتون و مازوج. صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ)
گونه ای قارچ که بدان فقع گویند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به فقع شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام باغی است در کشمیر و همچنین باغی در لاهور و باغ دیگری در دهلی و این لفظ هندی است از شاله: بمعنی خانه و مار، بمعنی شهوت است پس معنی ترکیبی آن خانه شهوت باشد. و چون تفرج و تماشای باغات شهوت را برمی انگیزاند بمجاز بمعنی باغ استعمال یافته است. (از بهار عجم) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
ز باغ، زلف و رخ یار داده است فراغم
که سنبل سیهش کم ز شاله مار نباشد.
عبدالغنی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
شاباش در تداول عامه، سکه یا نقل که بر سر داماد و عروس نثار کنند، (از یادداشت مؤلف)، رجوع به باش شود
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لِ مُ سَ)
دهی از دهستان بالاست که در شهرستان نهاوند واقع است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ / لِ)
آلتی برای گرفتار کردن موش. تله که برای گرفتن موش بکار برند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تله شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شه باش
تصویر شه باش
سکه یا نقل که بر سر داماد و عروس نثار کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاه مات
تصویر شاه مات
هنگامی که شاه شطرنج را مات کنند گویند: شاه مات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله مار
تصویر کله مار
گونه ای قارچ که بدا فقع گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گله موش
تصویر گله موش
بیدمشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاه مات
تصویر شاه مات
شه مات، هنگامی که «شاه» شطرنج مات شود، شهمات
فرهنگ فارسی معین
ناز نازی، فردی که در مقابل بیماری های آسیب پذیر باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
بزرگترین هیزم درون اجاق که برای دوام آتش در اجاق گذارند.، خوک ماده ای که توله هایش را به همراه داشته باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
علف هرزی در مناطق ییلاقی لاریجان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
انجیر غیرخوراکی، افلیج
فرهنگ گویش مازندرانی
از مناطق کوهستانی و ییلاقی شاه کوه و ساور استرآباد
فرهنگ گویش مازندرانی
زن زائو در چهل روز اول پس از زایمان
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو تازه زاییده، ترکه ای برای شکار پرندگان که در زمین تعبیه شود، چوب اصلی
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی گیاه خوراکی و نوعی خورش به همین نام
فرهنگ گویش مازندرانی
علفی هرز و بسیار تلخ که تغذیه ی آن موجب خون ریزی در احشام
فرهنگ گویش مازندرانی